٦
با لاجورد ایوان
رازی عاشقانه داشت
چشمان پنجره
از بلور واره های درب امام
تا هندسه ی حجم تمام
از کوچه ها
تا بام
از نگاه ساربان
تا راسته بازار
از کلاه فرنگی
تا دروازه ی زار نگار
از دیوار های مشبک
با سایه های بلندش
به دامن آفتاب
می گریخت
نگاهش
تا گنبد فیروزه
٧
نقل پل خواجو
می خواند غمگنانه
:از ته قوری در عصر های ساکت پاییزی
چشمان پنجره
پر می شد از غربت
وقتی که ماه
میریخت
سرخی همیشه ی آتشگاه را
از حصار سنگی کوه صفه
روی
گنبد
فیروزه
No comments:
Post a Comment